Monday, March 17, 2008

این سفرنامه ی شب رنگ، مرا خواهد کُشت
میله های قفسِ تنگ مرا خواهد کُشت
با دلِ ساده ی یک کودک و دستان لطیف
بازیِ خنجرِ نیرنگ، مرا خواهد کُشت
ناله ی گم شده در سینه ی دودی غبار
بی گمان از دل فرسنگ مرا خواهد کُشت
گریه های تو مرا می برد اندر دلِ موج
موج در بین دوتا سنگ مرا خواهد کُشت
اینهمه خلق چرا صرف به تو زل زده اند؟
چشمِ های تو به آهنگ مرا خواهد کُشت
***
تف به این شهرتِ بی همتی وعزتِ نفس
عصرِ بی تلخه«۱» و بی ننگ مرا خواهد کُشت




توآمدي و تپيدن شدي برای دلم
حلول سبز رسیدن شدی برای دلم

صداي توست كه ازهرترانه ميريزد
نواي گرم شنيدن شدي برای دلم

صفا ی روشن باران دميد ه ازنفست
که تازه تازه دميدن شدی برای دلم

چو میوه های بهشت آشنا به کام منی
توشهد وشيرو مكيدن شدی برای دلم

ميان مرزجدايي وآشنايي مان
عبور‌زود رسيدن شدی برای دلم

Monday, December 24, 2007

پیغام
پای در زنجیر و سر سوی هوا خوا ند مرا
ریشه ی اینجا ولی آنجا فضا خواند مرا
تا شدم آیینه با تصویر معشوق نگه
دیده ی سر تا قدم در دیده جا خواند مرا
آندرخت سر کشم از دلبری سرشار و شاد
در کمند باد رقصان شانه ها خواند مرا
گه گلابی،آبی و گاهی بنفش و سبز و زرد
یک دمن رنگینیی چشم بلا خواند مرا
تا فشاند بر دلم شوقی نهان گرد هوس
گرد دل چرخان ازو باد صبا خواند مرا
غنچه ی دارم بلب ناگفته ها ای آرزو
گل کنی گر بر لبم شرم و حیا خواند مرا
شاخه ی ای آفتابا یکشبی اینجا شکن
سینه ی نذر از پیامی مرحبا خواند مرا
دشت غم
لاله ی یاس بیابانی منم
شمع گریان شبستانی منم
عقده ها اندر گلویم خفته است
شاخ بی برگ زمستانی منم
کس زبانم را نداند بی گمان
شعر بی مفهوم دیوانی منم
در سکوتم هست غوغایی نهان
شیون خاموش توفانی منم
قصه ها چون شب مرا دردل بود
پرده بر راز پنهانی منم
با خموشی ریزم اندر دشت غم
برف سنگین زمستانی منم
لاله ساندارم به قلبم داغها
طفل غم پرورد دامانی منم
دارم اندر بی نشانی ها نشان
گنجم و در کنج ویرانی منم
ناله ی درد است آغاز خروش
زندگی را فصل پایانی منم
دیــشـب دلـم گـرفـت و نـاچـار گــریـه کـردم
ازتــلـخــی تـــرانــه بــا تــار گــریـه کــردم

فــرسـنگ هـا دویــدم تـا بـردرش رســیــدم
دربـسـتـنـش چـو دیـدم، بـسیـار گریـه کردم

مــن بــودم وجـهـانـم دل بــود و داســتـانــم
تــب کـرده بـود جـانـم، تـبـدار گـریـه کـردم

پــای غـــزل فــتـادم رو بـا قـصــیـده کـردم
ســر را نـهــاده روی گــیـتـار گـریـه کـردم

دل را بــغــل گــرفــتـم تـا مـنـهـدم نـگــردد
شــب تـا سـحـر به پـشـت دیـوار گـریه کردم

صــد بـار اشـک فـرقــت بـهتر بود از آنکـه:
یــک بـار در حــضـور دلـــدار گـریـه کــردم

دیــدم بـه گــریــه هـایـم تـابــوت خـنـده هـایـم
بـی کـیـفـی ی صـدایــم یـکــبـار گـریـه کـردم
عـیـد تـان مـبـارک
شعله افکندی درخانه نگفتی چه کنم
خانه را کردی ویرانه نگفتی چه کنم
قدمی رنجه نکردی ونگفتی « چه خبر؟»
باچنین شیوه ی بیگانه نگفتی چه کنم؟
دل تواز خطرِعشق حذر کرد ولی
به منِ بی سر وسامانه نگفتی چه کنم؟
زیرِ پا کردی دلِ شعر بلند پروازم
با غرورِِ دلِِ دیوانه نگفتی چه کنم؟
بر سرِِ راهِ تو استاده بلاتکلیفم
بارِِعشقت به سرِشانه نگفتی چه کنم؟
باز اشکم کمکی سرزده خون آلود است
خانه آشفته ترازپیش ولبالب دود است
باز هنگامه به پا گشته که شب می پاید
جِغد می خواند و خفاش از آن خوشنوداست
باد گستاخ تر ازپیش به رقص آمده است
ریشه در معرضِ پرپر شدن و نابود است
چقدر مرغِ ِسحر، تا به سحر خواهد مُرد
چقدر در به رخِ باد صبا مسدود است
چقدر شیشه به رقصِ سرِسنگی شکند
چقدر سنگ به چشمِ غزلم مردود است
چقدر شعر دیگر بوی جنون خواهد داد
چقدر شاعرِ دلسوخته نامسعود است
چقدر دامنِ دریا شده آلوده به زهر
چقدر ماهی آواره کنارِ رود است
چقدر دستِ پریشانِ دل من خالی ست
چقدرعرصه ی پروازِ دلم محدود است
***
داد ازعشقی که امروز به دردی نخورد
چقدر لحظه ی اعدامِ قناری زود است
چقدر ناله به امواجِ دلم خورده گره...